پست‌ها

مجال بی مجالان

 این روزها رفتن به سراغ کتاب ها برای خواندن و نشستن پای دفترها، برای نوشتن کار سختی شده است برایم. مشغله های فراوان از یک سو و غوطه ور شدن در بی معنایی همه جانبه ی زندگی از سویی دیگر ... جملات اول همین یادداشت را چندباره می خوانم. طور دیگری هم میشد نوشت. سرراست تر. انگار که از کت و کولش چند وزنه ی سنگین آویخته باشند. امروز برای شکستن طلسم این مصیبت بی برنامه رفتم سراغ دو کتاب از موراکامی که روی هم توی کمد کتاب ها جاخوش کرده بودند. کتاب نفر هفتم را باز کردم. دنبال داستان کوتاه تری گشتم. شروع کردم و چند داستان  کوتاه از این مجموعه خواندم. خرچنگ ها، آیینه و بچه کانگرو ... دیروز به هر سختی بود چند پاراگرافی نوشتم از داستانی که به تازگی گوشه ی ذهنم جا پیدا کرده بود. امروز داشتم به داستان خودم و فرق آن با داستان های موراکامی فکر می کردم. در نیمه ی دوم مرداد هستم. آینده، ناپیدا و پیشبینی ناپذیر است، سیاه و تیره، جهنمی که قرار است به زور پرتمان کنند درآن. همین ها...

یازده سال بعد

 خودم هم از دیدن تاریخ پست پیشین وبلاگ جا خوردم. یازده سال گذشته بود. و چه روزهای تلخی. اما اینکه راهم افتاد به اینجا، توضیحش اندکی مفصل است. شاید فرصتی دیگر درباره اش نوشتم. از حال من اگر خواسته باشید، نمی دانم. یازده سال بعد، یعنی روزگار دیگریست. پر حرفی نمی کنم. نمی دانم بعدش چه شود. باز راهم به اینجا بیافتد یا نه؟ بخواهم اینجا بنویسم؟ نمی دانم. همه چیز در هاله ای از ابهام است. البته، حال این روزهای ما، بیشتر در تندباد حوادث و اتفاقات سپری می شود. در چشم بر هم زدنی همه چیز می پیچد و ...

مرد پستچی

یک دو سه امتحان می کنیم...